محل تبلیغات شما

خلوت حریری ناز



شبی میان بهمن بی مهری

رسید کجاوه مرگ و من.

سپیده همراه و هم  عزای عزراییل.


به دوش می کشید تنهایی مرا

و من.

 دل خسته و تنها را.

 به خاکی سرد.

امان امان از آن سیاهی شب!


میان ظلمت آن زندگی

کسی نخواند نگاه مرا.

 به مهر.

کسی نخواند نفس مرا،

 چو شعر.

نکاشت.

کسی میان باغ دلم شعری

که  گل کند و  میوه ای دهد  ز  عشق

ندید.

کسی ندید  انار ترک خورده ی دلم

 نه  ندید. ندید.

 ندید.


نچید

کسی مرا ز شاخه به مهر و با عشق.

میان تمام تنهایی دلم

 آرام و  بی صدا

 پوسید تمام حس شاعرانه ام.


رسید کجاوه مرگ 

و مرا شنید.

 ترنم تنهایی  مرا شنید

و چه ساده.

مرا زشاخه ی خشک زندگی ام. چید!!!


آاااه!!!

 چه  ساده و عاشقانه جان دادم به بو سه اش

به مرگ!!

به حضرت عزراییل!!!!


*و اما آخرین وصیت*

 ساکت و آرام  مرده ام قبل از مردنم!

یک هیچ بی احساسم

و شادم از این مردن

لطفا!!

برای شادی روحم شعر نفرستید

شعر بود که  شعورم را.

جان و هستی ام را گرفت.


فرحناز هرندی/صبور


       ▪️◾️◼️⬛️◼️◾️

مادرم درد می کشید

و یقین  دارم 

میان ناله هایش بانوی دو عالم را  صدا می زد

که عجین شده

 وجودم با عشق فاطمه (س)

و تولدم با نام او

در تکرار تاریخ   

در 45 سالگی ام

همان کوتاهی سن مادرم.



ای آنکه به من زندگی بخشیدی

روحت شاد 

و محشور با بی بی دو عالم حضرت فاطمه(س)


حضرت پدر، حافظ زمان!

مانده ام  در  سالگرد زادروزت

تبریک به تو بگویم  یا تسلیت به دلم!!

ای راحل رحیل!

بهمنی آمدی و 

بهمنی دیگر بار سفر بستی

روح بزرگت شاد

در میان انبوهی از غم در حسرت شاعرانه ای دیگرم 


دخترم ! نازی ! صبورم ! صالحی !

مرحبا ! با این چنین اندیشه ها


شعر ، یک دنیای شور است و صفا

ماورای هر هنر ، یا پیشه ها

 



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]



در میان کوچه های هاشمی


یاس احمد را

چه بی رحمانه سیلی می زدند

پشت در،یاس کبود را 

چهل نفر

تف!
 
چه بی شرمانه سیلی می زدند



بشکند دستت مغیره،

شهر

آیا آن زمان لوطی نداشت

مادرم را 

درمیان آتش و مسمارِ در

ناجوانمردانه سیلی می زدند؟!!!



فرارسیدن ایام فاطمیه و شهادت جده سادات را محضر ولی عصر (عج) 

و همه شیعیان آن حضرت تسلیت عرض می نمایم


گاهی تمام مسیر را می دوی

بی آنکه به انتهای مسیر فکر کرده باشی


تمام شب 

در شهوت واژه ها غرق می شوی

بی آنکه به جنون قلم 

و بکارت شعر فکر کرده باشی



گاهی به پایان خط می رسی 

و فراموش می کنی 

ابتدای راهت از کدام مسیر بود!


حال که به انتهای خط رسیده ام

احساس می کنم

تمام این مسیر را بی هدف 

و برای فرار از خود دویده ام .

  

 



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]


اهل ناآبادم

پیشه ام نابلدی


رسم من کج دهنی

سیرت و مایه ی دل

بی صفتی


قصه ام،  قصه ی درد

باورم، حالت مرگ

مثل  دیوی به دل شام بلند

بوف شومم لب یک  بام  بلند

  دور شو  دور،  از این سایه ی سرد

دور شو، دور از این حس سیاه

برو برگرد از این راه دراز

ای جهانت آباد


اهل ناآبادم

نحسی دامن دردم بسیار

نکبت و شومی بختم بیدار

برو  ای  بی خبر از حال دلم

برو خوش باش به هر خاطره ات


برو  آهسته  برو

بی خدا حافظی

 از   خاطر من.


Nazi.salehi/sabur


دیشب 

به سرای عاشقان 

چون رفتم


جمله همگی گرد 

وجودش دیدم

نازکش و ناز خر و ناز فروش


دست بردم به تمنا، 

که کنم ناز وجودش


سوخت

 دست و دل و دین و 

همه ی هوش


از خویش رهاندم

که تو ای ناز!


در حلقه ی من 

چون توئی بسیار

جمله همگی

ناز کش و ناز خر و ناز فروش.



sabur.naz


یادت هست گفتی :

مرا غرق  کرده ای در عشقت؟!

 گفتم:

تو که خود دریای عشقی

 نجات  غریق من!

یادت هست گفتی:

مرا دعوت کردی به ضیافت لبانت؟!

گفتم: دلخوشم که از گیلاس لبانم

مست کنم ترا به جرعه ای شعر

یادت هست گفتی:

تمام دلخوشی من 

تنفس عطر شکوفه های اقاقیای لبان توست؟!

 و من گفتم: شاید.

روزی مرا نفس خواهی کشید

وقتی به هوای تو

در کوچه پس کوچه های عاشقی

رها شده باشم

تو مرا

پیدا خواهی کرد

نفس خواهی کشید 

عطر نفس های

 گمشده ای را

که اتفاقی در آغوش تو افتاده است.

گفتم ،من را در آغوشت بکش

در آغوش تو که باشم

شاعر می شوم

شاعر لبهایت

چشم هایت

دلم می خواست

پلک نزنی

تا روی هر چه شاعر را کم کنم

یادت هست گفتی:

تو می؟!

گفتم چشمهای تو مست

هر بار که می آیی

شعرهایم قیام می کنند در مقابل این افسونگری ها

تو می که

از دم مسیحایی تو 

نفس می گیرند شعرانه هایم.

یادت هست؟!!!


نازی صالحی/صبور


تک سوار شعر من اینک چه غوغا میکنی
چشم تو بیت الغزل جای خودت وا میکنی

مثنوی  معنــوی   در پیش  تو  سجده  زند
شاه شاهانی،، شکار وجنگ و بلوا میکنی

تاب گیسوی کمندت بند هر صاحبدل است
با کمندت نازنین خوش صیدِ زیبا میکنی

ای تو مجنون هزار و یکشب هر شام من
این دل لولی وشم، شیدای شیدا میکنی

خط  بطلان  آورم  روی  معاشیق  جهان
تا شوی مجنون من، دیوانه لیلا میکنی

Nazi.h.s


عشق که سن و سال نمی شناسد


قیافه و چهره نمی شناسد


آرام آرام در جسم و روحت نفوذ می کند


سلولهایت را به تسخیر در می آورد


ناگهان چشم باز می کنی


میبینی که او شده ای، 


تمام او.


آغوش او امن ترین جای جهان ست


بی آنکه بخواهی


جان جهانت شده است


بی او مرده ای متحرکی!



میان رستاخیز بی قراری ها


زنجیر می شوی به طناب عشق


ترا به مسلخ اسارت می کشاند


به خود که می آیی.


میبینی از سینه ات شعر می چکد 


و از چشمانت شراب


و تو عاشق ترین شاعر این شهر شده ای


محکوم به حکمی هایل


 از جنس حایل.



nazi.h.s




گم شدی در دل شهری که همه معتادند

شیره از جان  تو بردند و خمار افتادند


دل که از گم شدنت باک ندارد بخدا

یوسفی؟!  پیرهنت چاک ندارد بخدا


آیه ی سر در این شهر شده هر لیلی

دین  تو رفته به باد و سر سبز هم  خیلی


حضرت درد! چرا  آیه به آیه دردی؟!

 پی آزار عزادار چرا می گردی؟


بس کن ای آتش نمرودی دیوانه صفت

من گلستان دلم را که نشاندم به کفت


تب این معرکه بردار  دواندی به تنم

برو بعد از تو دلم مرده میان کفنم


برو خوش باش میان دل لیلی هایت

دلخوشم با غم و  این حاصل لیلی هایت


دلخوشم که  دل و دین و نفست باخته شد

از غم حنجره اش هم قفست ساخته شد


گم شدی در بغلش از تب و تاب افتادم

آاه میان همه بیداد دلم بی دادم


سهم سینوهه ی دل هست کمی سم و قسم

کشتم آن حس دلم را که به سهمم برسم


روی هر لیلی و اصلی و کرم کم کردم

عشق تو جمع زدم و از دل خود کم کردم



ملهم از سینوهه

نازی صالحی/صبور





به نام دادار مهر آفرین




عجب  روز دل انگیزی شود!

وقتی که.

هوا؛ هوای بهار باشد ؛

سایه داری چون چنار باشد و.

صدای جویبار و

شراب انار و

نگاه یار هم، خمار  باشد.

غزل بخوانی و

 صف بی قراران.

هزار هزار باشد.

صبح جمعه ای بیاید و

کلید کعبه  هم؛

به دست مبارک.

آن شه در پرده  شهریار باشد و

ندای  نوید  آسمانی  ظهور

به دو عالم رسا و  آشکار باشد

و روشنی چشم ما.

به پاس  آن همه انتظار و 

لطف  کردگار باشد.

عجب روز دل انگیزی شود!! 



به امید روزی که سر آید انتظار

و روشن شود چشمان بی فروغ مان 

به سیمای نورانی و پرفروغ حضرتش .



فرحناز هرندی

نازی صالحی(صبور)


دلم یک گوشه ی دنج می خواهد

آنجا که

زانوهایم را بغل بگیرم

اشک هایم را ببوسم

غصه هایم را بخورم


آسمان به من زل نزند

طعم گس پاییز را نچشم

دلتنگی هایم را با باران تقسیم نکنم

هارمونی قدم های پاییز را نشنوم



داخل کمد قهرم  بنشینم

تا عطر موهایم برگ ها را عاشق تر نکند.


دلم یک گوشه ی دنج می خواهد.




نازی صالحی/ صبور






و زیر سینه های تاک

شراب شعر مکیده، باورم

چقدر نجیب رسیده ام

در این رطوبتِ طلوعِ تب

به فصل قرمز جنون واژه ها


تو رفتی و .

دلم به زیر پای لشکری ز افسران آذرست

به دست عادت رفاقتی غریب

خمیده شد عمود خیمه ی کمر


دوباره رنگ زرد چهره ام

سپید می شود

ز سردی و سیاهی دو چشم تو

و زیر آن تموز  و حس شمس تو

چه ساده آب می شود

تمام حس ساکتم


در این تحجر غریب خنده ها

مرید گریه های مرتدم

و پلک خسته ی خیال 

دوباره پرده دار صد نگار کافرست.


N.h.s


 

من و دیوار،چقدرشکل همیم


 ترکی خورده


دل خسته ی ما


 

هر که از راه رسید


خسته و خاکی راهی دور بود


تکیه بر ما زد و رفت.


 

خسته  ایم


از گذر رهگذران


ساخته از آه دل و جنس گِلیم


هر کسی نقشه ای از درد کشید


بر تن خسته ی ما


جای دستان پر از


گرمی عشق،


هوسی سرد کشید


بر تن ما


من و دیوار چقدر شکل همیم.


Nazi



در نقشه ء جان و تنم

تو شهریار کشورم

برگی بزن تاریخ را

بار دگر پروین شوم


بر بیستون پیکرم

تیشه بزن فرهاد من

صدها ستون از عشق ساز

بار دگر شیرین شوم


هر دم حکومت کن تنم

بر فکر و اشعار سرم

همچون نگین بر تاج تو

بار دگر زرین شوم


آتش بکش رومِ تنم

اسکندر مقدونی ام

تکیه بزن بر تخت دل

بار دگر بی دین شوم


نازی صالحی/صبور



بعدِ مرگم بخدا گریه نکن

ضجه مزن

شکوه مکن


 دو سه بیت شعر بباف

قصه بگو

ناز بخند


 لب به سیگار مزن

ضعف خودت جار مزن

 

بخدا من به دلم بد سرطانی دارم

نفسم رفته و من نیمه ی جانی دارم


قبلِ من حوصله ام،

رفته سراغ کفنم

مرده شور دل بی حوصله ام را ببرند



من دویدم که به مرگم برسم

رفتی و مرگ دوید در نفسم

مرغ جان هم که پرید از قفسم


بعد مرگم نفست چاق و سلامت باشد

نازی ات نیست که باز، موی دماغت باشد.

شانه ی شعر پناهت باشد



می روم  غم زده از جمع شما

می سپارم همه تان دست  خدا.


Nazi.salehi.sabur


یا غیاث المـــستغیثین 



باز آدینه ای از راه رسید  

و ندبه ای که مامن اشکهای سرگردانم شده


 ای خدایی  که در عرش، استقرار ازلی داری 

و رجوع همه عالم به سوی توست

به درگاهت ضجه  از دل بر می کشم تا شاید ناله ام به عرشت برسد  

و به ظهورش غم و اندوه را از دلم برهانی


کجاست بقیه الله؟!

کجاست صاحب روز فتح و برافرازندهء پرچم هدایت

 اویی که پریشانی مان اصلاح  می شود به دستان مبارکش 

و همه اختلافها و کج رفتاری ها را اصلاح  و ریشه ظالمان و ستمگران را نابود می کند

اساس ظلم و عدوان  را بر می اندازد و شوکت ستمگران را در هم می شکند

کجاست آن  آقایی  که حبل و دسیسه های دروغ و افترا را از ریشه قطع می کند 

و حدود کتاب آسمانی را احیاء.

 

 ای چشمه ی زندگی

ای مهر تابنده در ظلمات زمین

ای طراوت روزگار


دلم.

همان مرغ حیران و سرگشته

پریشان و آشفته

بیقرار و بی تاب 

با چشمانی بارانی و بالهایی شکسته

بگو چگونه تحمل کنم این روزهای سرد هجر را؛ 

این سکوت جمعه های انتظار را؟!

یکنفس و اشکریزان ترا صدا می زنم  ای مظهر جمال و جلال خدا: 

ای فرزند مصطفی(ص) ای فرزند ختمی مرتبت؛؛  

ای فرزند علی (ع )و فاطمه( س)

ای فرزند بزرگ مقربان خدا و مردان مهذب 

ای فرزند هادیان هدایت یافته و اصیل و شریف و نیکوترین پاکان عالم

ای فرزند ماه های تابان و چراغ های فروزان و ستارگان درخشان 

ای فرزند راه های روشن و برهان های آشکار

ای فرزند حجت های بالغه و ترجمان وحی، 

ای فرزند نباءعظیم

ای فرزند طه و یاسین و ذاریات

ای فرزند طور و عادیات  

 پدر و مادر و جانم به فدایت مولا

به دنبال نشانه ای از توام، تا تمام جاده ها را به شوق دیدنت پشت سر بگذارم

کاش می دانستم  کجا و در کدام سرزمین، دلم به ظهو رت آرام خواهد گرفت 

 کدام ناله  یاری ام می کند 

تا در فراقت فغان از دل برکشم و کدام چشم یاری؛ 

تا زار زار بگریم در هجر ت.


 ای سیف الشاهر؛؛عطش مان طولانی شده ، 

کی می شود بیایی تا بر جویبار رحمتت درآییم و سیراب گردیم

در حالیکه پرچم نصرت و پیروزی در دست داری

 ما بر گردت حلقه بزنیم و تو با سپاه تمام زمین را پر از عدل و داد کنی 

و دشمنان را کیفر عذاب و خواری بچشانی.


یاس نرگس!!

چگونه تحمل کنم انتظار و درد را

فراق و هجر  را  

دلم به جز هوای تو هوایی ندارد بیا و رخ نشان ده مولایم 

تا جان ناقابلم را در رکابت به جانان بسپارم 


بارالها ما را از حوض کوثر جدش پیغمبر(ص)

 به کاسه او و به دست او سیراب کن، 

سیرابی کامل گوارایی خوش که بعد از آن سیراب شدن دیگر تشنه نشویم 

ای مهربانترین مهربانان عالم


دلنوشته ام برگرفته از ترجمه فرازهایی از دعای روح بخش ندبه

آدینه // دی 94


کسب  رتبه برتر و لوح تقدیر در بخش متن ادبی 

در یازدهمین جشنواره سراسری قرآن کریم 

حوزه های علمیه خواهران 

قم اسفند95


جدا کننده متن وبلاگ لاینر وبلاگ


 

شده یک شب ز غم عشق، غزلخوان بشوی


همچو عشق آفت جان، آتش بستان بشوی؟!


 

شده یک شب بشوی شاعر شیرین سخنی


و به زعم غزلت، ساقی رندان بشوی؟!


 

شده بحری بنویسی تو طویل در دل شب


و تو در بحر طویل، غرق و پریشان بشوی؟!


 

شده شعرت بزند چنگ و چــغانه دلِ شب


و تو از شور غزل، واله و حیران بشوی؟!


 

شده طرحی بکشی، نیمه ی شب بر رُخ شعر


همچو ناز عاشق آن، یوسف کنعان بشوی؟!


 

 

گر بمانی همه شب در بَرِ من همچون شعر


همچو من رند و پشیمان و تو ویران بشوی!


 

شده من از غم عشق، شاعر و تنها بشوم


 نگذارم نمِ اشک، بر سر مژگان بشوی


نازی صالحی/صبور


شعر و شرابت می شدم، هر شب خرابم می شدی


حال سرکه ام رو به زوال، بی وقفه پرپر  می شوم


 

بیت لبم شعر تو بود، هر مصرعش دست سکوت


یک مــــــثنوی ام، لالِ لال، بی وقفه پرپر می شوم


 

گـم می کنی شعر مرا، در هــــای و هوی خاطرات


داد می زنی و قـــیل و قال، بی وقفه پرپر می شوم


 

رقـص نــــگاهت دیده ام، روی سِـنِ اندام یار


باریک کمر، همچون هلال، بی وقفه پرپر می شوم


 

نو کرده ای رخت دلت، مـی رانی و مـی خوانی ام:


بُنجــــــل ترین موجود سال، بی وقفه پرپر می شوم


 

از ابــــتدا من همـــــسفر، اما تو با یــار دگــر


در راه شـــیراز و شمال، بی وقفه پرپر می شوم


 

کاشتی خودت بذری ز عشق، غافل ز احوالم شدی


قامت شــکسته این نهال، بی وقفه پرپر می شوم


 

دیدم شدی یک ابرهــه، من هم ابابیـلی شدم


سنـگی زدم بر فیـــلِ فال، بی وقفه پرپر می شوم


 

برخاسته ام با ارتشی، بدبخت! لهستان ست دلت


چون هیتــلرم در ابتــذال، بی وقفه پرپر می شوم



نازی صالحی/صبور


تو نیستی


 تو نیستی


 تو نیستی و


دوباره گم شدم


میان حجمی از بلوغ شعر


میان شهوتی پر از شراره های غم


فشرده حس شُوم درد


دوباره سینه های سفت فکر


بمیری ای تبلور ظهور عشق


که بعدِ رفتن دوباره ات


 دوباره مرده در تمام این دلم


زبانه های سرکش غرور


تمام نای خسته ی نفس کشیدنم


مرا کشانده پای چاه آرزو

 

دوباره جفت کرده ام


تمام کفش های حسرتم


و در خیال خود


دوباره به  سراب بی شعور عقل می رسم


بمیری ای همه خیال


دوباره پاره کرده ای بکارت شعور شعر


بیا  که پنجه می کشد تمام خواهشم


و پشت ابرهای التماس


رسیده ام به مرز  سلطه ی  جنون


به حس سرد یائسه. کنون


نازی صالحی/ صبور



دیشب 

دوباره  میان کابوس هایم گریه کردم

پوچ بودم

پر از هیچ،

سرشار از تهی ها


ناله هایم

با طنابی بافته از موهایم

به عرش می رسید.

خودم دیدم

خدا هم گریه می کرد  

برای حال زارم


امن یجیبی می خواند

"سوک"


دوباره کابوس هایم درد داشت

ابلیس جای گلبول های سفیدم

دانه های آتش می کاشت

می سوختم میان تبی جانکاه

فرشته ها پاشویه می کردند 

نفس هایم را

سوختنم تمامی نداشت


خودم را پرت کردم میان آغوش خدا


من و خدا

میان کابوس ها

بی صدا گریه کردیم 

مثل هر شب.


نازی صالحی/صبور


دیشب آمدی

و دوباره  میان حضور بهاری ات

معطر شدند، نارنج های سپیدم

تو آغوش باز کردی

و من چون شکوفه های در حال فرود

رقصیدم و فرود  آمدم در آغوش تو

تو خندیدی و محکم مرا در آغوش فشردی

دست در گردن رویاهایم انداختی

بوسیدی،  لب احساسم را

 و گونه های شعرم گل  انداخت

چون  سیب های سرخ خانه ی بی بی ناز

.

.

بیدار شدم  از این رویای زیبا

 درد داشت

وقتی تنهاییِ خویش را

 محکم، میان تاریکیِ بستر،  در آغوش کشیده بودم.


Nazi.s.s




دردی نقطه دار.
شبیخون زده به دیدگان
و ربوده خواب را
از بی قراران تشنه به خواب
با دهانی باز و خیره مانده به سقف

غلت میزنم در بسترم
باید که
چنگ بزنم
مغز احساس را
در تشتِ دل
آنــــــــقدر،،
که پاک شود
از چرک واژه های موذی
 بچلانم از واژه ها
و پهن
بر پرچین پلک
تا احساس خواب،،
سنگینی کند بر پلکِ غارت زده

چرخشِ تن در بسترم
 دل آشوبی افتاده
در مغز احساس
 فرو می برم انگشت
در دهان مغزم
تا بیرون بریزد
تمام واژه های
جویده و نجویده
پخته و خام را.
عُق میزنم
از تمامِ واژه های  سرکش و طغیانگر

غلت میزنم بر دنده چپ افکارم
رقصی دایره وار
بالرین واژه ها
دست در دست قلم. رقصنده
رقص باله میروند
حالم بهم میخورد
از چرخش منحنی ها
به جبر میبندم
پلک های مدورِ افکارم را
 
باز غلت میزنم در بسترم
 پر میشود
گوش های مغز از
 پژواکِ پارسِ واژه هایی
که پاچه میگیرند.
پیژامه راه راه خیالم را
هار شده اند
 واژه های سگی ذهنم
دل آشوب میگیرم
از
سگ دو زدنِ واژه ها

چرخشی بر پهلوی خیالم
فریادِ
واژه های پریشان
در پرونده قطور افکارم
بایگانی در آرشیو مغز
با بغض چندین ساله
چون مارِ چنبره زده در گلویشان
با زبان بیزبانی
تشنهء فریاد رهایی
کر میشود
 گوش مغز
از پژواک سکوتشان

غلت میزنم در بسترم
موش کورهای افکارم
فال گردو میگیرند.گردِ هم،، و.
آرام
آرام.
میجوند رگِ خواب را
جاسوس های موذی
جویده
 جویده
می کاوند  پس مانده های  ماندهِ خواب را

غلت میزنم بر پهلوی کبود تَوَهُم
حالم بهم میخورد
از دخترکان واژه ها
زاده های ذهن.
 مسخرِ سلول ها.
چو دلقکانی مسخره
نشسته گردِ قبرِ ذهن و
و می خندند
به گور پدرِ نداشته شان

چشمان با دهانی باز
و غارت زده از
شبیخون
منتظر ختم سیاهی شام
و سپیدی صبح.
.
.
طلوعی سرد
و
واژگانی که به بلوغ نرسیده
یائسه شده اند

حالم بهم میخورد از
پریشانی
افکارِ لجام گسیخته.
بی بند و بار
و طغیانگر واژه ها
در سیاهی شب.
و خوابی که
ربوده شد توسطِ دردی نقطه دار.

با احترام صبوربهمن 91


یا خالق

آفرینش من
آغاز حقیقتی
و اعتبار وجود طبیعی ام.
پیدایشی
ظلمت سه گانه
پدید آمد خلقتی در پس خلقتی
و اینگونه شد
آفرینش من

با احترام صبور

خَلَقَکُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ ( آیه 6 سوره مبارکه زمر)

طبق مفاهیم قرآن  همه انسان ها از نفس واحده (حضرت آدم) خلق شده اند.



درد  دارد

مثل طلوع خورشید

آهسته آهسته  بیاید

گرمی تشعشع خورشید وجودش

را در درخشش تک تک سلوهایت به وضوح ببینی و جان بگیری

به ناگاه بگویند هنگامه ی غروب فرا رسیده

و تو میان این سوز و تاریکی بمیری آرام آرام


سخت ست

آنجا  که نفسش آرام آرام  با روحت تنیده  شود

مثل خون در رگ هایت بدود

تا جایی که نفس کشیدن بی او

را هرگز نخواهی.

و سخت تر  اینکه این نفس را از تو ببُرند

و تو هر دم شاهد جان کندن خویش باشی.


جانکاهست که

تمام فکرت انباشته از اویی باشد که نیست

تمام لحظه هایت آکنده از عطر دوستت دارم هایش

خاطراتش راهروهای مغز را تسخیر کرده  باشد و

پژواک صدایش دالان های گوش را

و قلبت مملو از عشق او

و گناهِ بودن این شادی  را

به مغزت تزریق کنند

که مجبور به فراموش کردن باشی

مجبور  به زدن مُهری از جنس سکوت بر لب ها


 عجیب ست!!

با زخم زبان هایش

روح آزرده و تب دارت را  بخراشد

و تو لذت ببری از سوختن، میان این تب و زخم زبان ها 


حالتی واژگون دارم

حالتی خلسه گونه

دردی آرام آرام وجود  را می خورد

از رودهای چشم اشک جاریست

فریاد در گلو خفه می شود

زبان دفن  می شود در سکوت و تنهایی

حال انسانی را دارم که در محاصره آتش ست

و در انبوهی از دود خفه می شود بی او




* پاره ای از جمله ها ملهم از رمان درویش و مرگ



دل را رها کن در هوای من

در امتداد فصل تنهایی

در امتداد بغض دلگیرم

در زیر باران های رویایی


قدری بمان ای مهربان من

من بی تو یک احساس خاموشم

من بی تو بغضی سرد اشکم را

هر شب درون خانه می پوشم


بعد از تو چشمانم نخوابیدند

در اضطراب درد و بیماری

جا مانده  تصویر تو در رویا

لعنت به این ساعات بیداری


پلکم پرید و اتفاق افتاد

هی با توام ای  مرد تهرانی

رفتی و بعد از تو  رها ماندم

در لحظه های تلخ و طولانی


ای مرده شور هر چه آرایه

با رفتنت حس مرا بردی

شعرم کفن پوشیده بعد از تو

تابوت شعرم را کجا بردی


بعد از تو قهرم با شرابِ شعر

لب با سکوت و سایه همسایه

لطفا برای زاده های ذهن

پیدا کنید عاشق ترین دایه


فرحناز هرندی(صبور)


شبی میان بهمن بی مهری

رسید کجاوه مرگ و من.

سپیده همراه و هم  عزای عزراییل.


به دوش می کشید تنهایی مرا

و من.

 دلِ خسته و تنها را.

 به خاکی سرد.


امان!! امان از آن سیاهی شب!


میان ظلمت آن زندگی

کسی نخواند نگاه مرا.

 به مهر.

کسی نخواند نفس مرا،

 چو شعر.

نکاشت.

کسی میان باغ دلم شعری

که  گل کند و  میوه ای دهد  ز  عشق

ندید.

کسی ندید  انار ترک خورده ی دلم

 نه  ندید. ندید.

 ندید.


نچید

کسی مرا ز شاخه به مهر و به عشق.

میان تمام تنهایی دلم

 چه بی صدا و چه آرام

 پوسید تمام حس شاعرانه ام.


رسید کجاوه مرگ 

و مرا شنید.

 ترنم تنهایی  مرا شنید

و چه ساده.

مرا زشاخه ی خشک زندگی ام. چید!!!


آاااه!!!

 چه  ساده و عاشقانه جان دادم به بو سه اش

به مرگ!!

به حضرت عزراییل!!!!


*و اما آخرین وصیت*

 ساکت و آرام  مرده ام قبل از مردنم!

یک هیچ بی احساسم

و شادم از این مردن

لطفا!!

برای شادی روحم شعر نفرستید

شعر بود که  شعورم را.

جان و هستی ام را گرفت.


فرحناز هرندی/صبور


خیس بارانم،ببین،چتری نمیخواهد دلم

با تو ام ،باخاطرت،چیزی نمیخواهد دلم


سقف دل محکم شده امن است جای یاد تو

ساکتم با حسرتت، حرفی نمیخواهد دلم


سر به سر هر لحظه هرجا ،جای پای خاطرات

بازهم تنها شدم چیزی نمیخواهد دلم


هر قدم بن بست گویا راه من را بسته است

زنده ام گویا ولی چیزی نمیخواهد دلم


بغض دارم در گلو حسرت به دل ماندم ولی

بازهم با اینهمه چیزی نمیخواهد دلم


مرهم زخمم تویی جانم به جانت بسته است

غیر تو، جز مردن و رفتن نمیخواهد دلم


خسته ام،هر استخوانم لای زخمی کهنه است

خیس بارانم بببین چیزی نمیخواهد دلم


شاعر؟؟؟




گفتم ننویسم که فراموش کنی خاطر من را

ای حک شده بر لوح دلم  نام قشنگت


خواستم بگریزم به دل دشت و بیابان

 ای جان به فدای  تو و آن چشم پلنگت


 دیشب بخدا خواب ترا دیدم و گفتی:

باز هم بنویس از من و از این دل سنگت


ممنون تو هستم که در این عصر پر اندوه

 جا  داده ای ناز، عشق مرا در دل تنگت


اکنون بنویسم که تویی جان و  جهانم

ای حک شده بر لوح دلم نام قشنگت


Nazi.h.s





کاش زندگی ما از گور آغاز می شد

با کفنی سفید، 

سر از گور بر میداشتیم

و پیر و با تجربه  زندگی را آغاز میکردیم.


چه لذتی داشت 

وقتی روز به روز جوان تر می شدیم و

دردهایمان هر روز کمتر .


کاش آخرین لحظات زندگی 

روزهای ناب و پاک کودکی مان بود 

و

مادر زاد برمیگشتیم 

به رحم مادر،،"سمت بهشت" 


کاش یکی دنیایمان را  سرو ته می کرد کاش.


#فرحناز_هرندی_صبور 



 

نه به بهانه ی روز پدر،که به  احترام تمام روزهایی که برایم مادری کرد دوستش دارم. خواستم تا زنده ام و نفسی بی منت می آید از خاطراتش بنویسم. با عجله برای رفتن به دست بوسی و شنیدن خاطراتش آماده می شوم. در طول مسیر تمام خاطرات کودکی و نوجوانی ام را در کنار پدر مرور میکنم، روزهایی که با رفتن مادر کمرش خمیده شد اما خم به ابرو نیاورد و ما را با عشق و علاقه بزرگ کرد.طبق عادت رانندگی و میان هجمه ی خاطرات متوجه نشدم خیابان ها را چگونه طی کردم و اینگونه سریع جلوی منزل پدر رسیدم.


عطر وجودش آرامش خاصی دارد محو سپیدی موهای شقیقه اش، گم می شوم در جنگل سبز چشمان مهربانش.دستهای مهربان و سفیدش هنوز معطر به عطر سخاوت است. دریادل است و قوی. شانه هایش امن ترین تکیه گاهست. روبرویش مینشینم و طبق قولی که روزهای قبل از او گرفته ام شروع به تعریف خاطراتش می کند و من بعد از ساعت ها گوش سپردن به خاطراتش، چکیده ای از خاطراتش را در خلوت حریری ناز به یادگار می گذارم.


 

من شهریار هرندی فرزند حاج عبدالصمد و نوه شیخ احمد هرندی معروف به پاشنه طلا  مردی متمول که مدیریت  کاروان های شتر در شهر یزد را برعهده داشت؛ هستم. پدرم نماینده مرحوم حاج ابوالقاسم هرندی تاجر بزرگ یزدی در شاه جهان آباد، صفیه آباد و دیگر آبادی های رفسنجان بود. سرپرستی املاک، کارگران و پرداخت حقوق آنها به عهده پدر بود یادم هست آن زمان که حقوق کارگرها را می پرداخت با قپانی که وسیله وزن کردن گند م ها بود مقداری بیشتر از سهم شان به آن ها می پرداخت و انبار نه تنها کم نمی آورد بلکه برکتی خاص داشت. و به دستور حاج ابوالقاسم به فقرایی که در آبادی ساکن و کار و درآمدی نداشتند ماهیانه  مقداری گندم مجانی می دادند و باری از  رطب هایی که از نخلستان های  اراضی جیرفت برداشت می کردند برای کارگران می فرستادند.حاج ابوالقاسم یکی از شریف ترین و خیرترین انسان های آن زمان بود که خیر و منفعتش به عموم مردم می رسید طرفدار فقرا و بیچارگان بود.از همان  دوران کودکی نمادی از مردانگی و سخاوت  ایشان در ذهنم نقش بست. حاج ابوالقاسم بعد از مهاجرت از یزد ساکن کرمان شدند و تشکیل خانواده دادند. در روزهایی که باید دوران متوسطه را می گذراندم به مدت چهار سال از خانه ی پدری دور و راهی کرمان در منزل حاج ابوالقاسم ساکن شدم و شبانه در مدرسه وحدت بازار عزیز کرمان درس خواندم و مجدد برای گرفتن دیپلم به رفسنجان برگشتم و در هنرستان امین دیپلم مکانیک  ماشین های کشاورزی را گرفتم که هم زمان با درس خواندن در هنرستان امین رفسنجان در دفتر برق کرمان که صاحب کارخانه برق حاج ابوالقاسم هرندی بودند  و همچنین در داروخانه نیز کار می کردم. بعد از ازدواج راهی شهر بم شدم و با اجازه ی حاج ابوالقاسم که در دفتر برق کار می کردم سه سال در بم مدیریت داروخانه امان الله رفیعی را نیز بر عهده گرفتم و بعد از سه سال مجدد ساکن رفسنجان و در اداره برق با افتخار مشغول به خدمت  شدم و در کنار این شغل داروخانه شخصی نیز داشتم.در سال 55  بعد از قبولی در دانشگاه  انسیستو اصفهان از طرف اداره به مرکز تخصصی برق که شامل استان های کرمان و مازندران و کرمانشاه و اردبیل و جاهای دیگر کشور که زیر نظر مرکز تخصصی برق تهران بود رفته و تکنیسین برق را گرفتم. در زندگی همیشه به دنبال تلاش و یادگیری بوده ام. مهرورزی و خداشناسی در زندگی پیشه اصلی و سرآمد تمام کارهایم بود.در طول تمام زندگی ام خدا را شاکرم که فردی مردم دار و طرفدار حقوق مردم بودم و همیشه رضای الهی را در رضایت خلق می دیدم.دستی به قلم دارم و هرازگاهی از سر دلتنگی و عشق به پروردگارم نوشته ای بر کاغذ آورده ام.


#شهریار_هرندی



گفتم ننویسم که فراموش کنی خاطر من را

ای حک شده بر لوح دلم  نام قشنگت


خواستم بگریزم به دل دشت و بیابان

 ای جان به فدای  تو و آن چشم پلنگت


 دیشب بخدا خواب ترا دیدم و گفتی:

باز هم بنویس از من و از این دل سنگت


ممنون تو هستم که در این عصر پر اندوه

 جا  داده ای ناز، عشق مرا در دل تنگت


اکنون بنویسم که تویی جان و  جهانم

ای حک شده بر لوح دلم نام قشنگت


Nazi.harandi.s





هر بهار  خون به دلم کردی و رفتی ؛ باشد

جام می را که نخوردی و شکستی؛ باشد


من که ایستاده فرو ریخته ام در تن خویش

در دلُ و محفل یاران که  نشستی؛ باشد


آنقدر گرم  سخن پروری ات بودی که.

رشته ی مهر کلامم تو گسستی؛  باشد


منِ خاک خورده  که آواره ی کویت بودم

گرد هر خاطره را رُفتی و رَستی؛ باشد


احسن الحال و محول  نشده  احوالم!!

هر بهار خون به دلم کردی و رفتی؛ باشد


فرحناز هرندی/صبور




 درون خود کششی احساس می کردم 

به پرسه زدن  با خیالش.

کفش های دلتنگی ام را پوشیدم

آرام   آرام قدم  زدم در کوچه پس کوچه های کاه گلی و باران خورده.


شهر،، مثل مومنان از غسل برگشته

شاداب تر از همیشه به نظر می رسید.

آرزو  کردم.

کاش روح  خاکی و خسته، مثل این شهر یا هر دیندار خداپرستی

خود را دوباره شاداب احساس می کرد.


بی هدف پرسه می زدم 

که ناگاه خود را روبروی قصر نگاهش  یافتم.

بی هیچ تفکری، و ساده لوحانه .

دخیل بستم  بر ضریح مژگانش

شراره های  غرور  بود که فرو می ریخت

 از در و دیوار نگاهش

و چه سخت شکستم زیر حضور مغرور و بی تفاوتش.

لحظه ای با خود اندیشیدم!!

من مسکین را چه به بارگاه شاهان؟!!!

من مسکین را چه به بارگاه

من مسکین را.

من

پژواکی که مرا از خیالی خام بیدار می کرد

از همان مسیر که آمده بودم،،

برگشتم.

اما!!

 سرشکسته و دلشکسته تر.

حال تنها مانده ام

تنهای تنها!

درست مثل مجرمی خطاکار!!


نازی/صبور


بسته ام

کمر احساس را

به 

بمب سکوت

.

.

این.

 نه انتظار است؛

نه اعتراض!

یک حمله ی انتحاری ست.


 یادت بخیر خسرو  که  میگفتی:

گاهی سکوت می کنی چون اینقدر رنجیدی که نمی خوای حرف بزنی

گاهی سکوت میکنی چون واقعا حرفی برای گفتن نداری

سکوت گاهی یک اعتراضه و گاهی هم انتظار.


اما  خسرو سکوت من 

انتحار است

انتحار.


روحت شاد


N.harandi.s



 

دیشب دوباره گریه کردم

 کابوس هایم درد داشت

درست مثل سقطِ جنین های چروکیده و بی جفت

گربه های حیاط پشتی خانه ی بی بی ناز.

 

خودم دیدم نسیم، دامن آب را تکان داد

ماهی در آغوش ماه رقصید

گربه ها آواز خواندند

و من .

دوباره کابوس هایم درد داشت

تارهای غم تنیده می شد 

بر دیواره ها و راهروهای حنجره ام


کپک می زد پوزخندهای احترام بانو، 

روی مردمک های چشمم


سرطان قلب؟!

تومور عشق؟!!

مگر داریم؟!!!

 

داشتیم.

خودم دیدم

دست داشت،

پا داشت.

دست و پاهایش هی دراز و درازتر می شد.

درد داشت

مثل کابوس های دردناک

دردهای مرموز سرطان قلب

تومور عشق!

 

خودم دیدم.

قلبم مرد.

ستاره ها سیاه پوش شدند

اشک ها جیغ می زدند

شعرها مرده شور شده بودند

قلب سرخ مرا

مثل گل های رز خشک شده

میان قبر دفتر خاطرات، دفن کردند.

 

خنده دار بود!

اما دیشب دوباره گریه کردم

کابوس هایم عجیب درد داشت.


فرحناز هرندی/صبور


خواب دیدم که لبم را تو شبی بوسیدی

با لبت، کل غم و غصه ی من را چیدی


کاش می شد بنویسم که چقدر تب کردم

من از آن شب، هوس بوسه و آن لب کردم


کاش می شد بنویسم که چقدر بی تابم

در  خیالم، همه شب در بغلت می خوابم


کاش می شد بنویسم که تو ای مونس جان

لب و  آغوش و تنت، امن ترین جای جهان


من از آن لحظه دلم را به دلت باخته ام

فرش جان، زیرقدم های تو انداخته ام


مرحمت کن که شبی باز شوی مهمانم

تشنه ی  بوسه ای از آن دهن خندانم


N.h.s

نازی هرندی/صبور



هر بهار  خون به دلم کردی و رفتی ؛ باشد

جام می را که نخوردی و شکستی؛ باشد


من که ایستاده فرو ریخته ام در تن خویش

در دلُ و محفل یاران که  نشستی؛ باشد


آنقدر گرم  سخن پروری ات بودی که.

رشته ی مهر کلامم تو گسستی؛  باشد


منِ خاک خورده  که آواره ی کویت بودم

گرد هر خاطره را رُفتی و رَستی؛ باشد


احسن الحال و محول  نشده  احوالم!!

هر بهار خون به دلم کردی و رفتی؛ باشد


فرحناز هرندی/صبور






همه عمرم 

به پی نقش و نگار از رخ تو

ماه من!

روزگاری ست که تارست دلم

خبری نیست زتو فانوسم

مهربان!

عشق مرا یادت هست؟!

نازنین!

چشم ترم یادت هست؟!

بی خبر رفتی 

و تنها شده این نازکِ دل

بخدا سنگ دلی، بی صفتی

نیست در آیین دل و قاموسم

پس کجایی؟!

نه صدایی

نه نوایی

از من و از دل من ،باز جدایی!!



روزگاریست که من خیر سرم میمیرم

دست طفلِ دلِ خود را به ستم می گیرم


شده ام شورشی و 

قاتل صد بوسه ی تو

گر مرا یاد کنی همچو آن خال  

به کنج لب تو محبوسم


یادم از آن شب برفی آمد

می خرامیدی و در جمع چو سرو

چشم بیچاره ی من

همه دنبال تو بود

آه !دریغ از نگهی پشت سرت

چشم بیچاره ی من در به درت 


وای از جمع رقیبان حسود

همه بودند به صفت 

همچو مگس

جمع شان 

جمع 

به دور دل شیرین و ملس

آه!

این منِ زارِ نزار

حسرت ناز نگاهت داشتم

رشک آن زلف سیاهت داشتم

رفتی  و بعد تو پیچید به تن

 پیچک درد


خبری نیست ز تو 

مایوسم

همه ی عشق من این ست 

که در خواب ترا می بوسم

با غم عشق تو و یاد تو هر شب

بخدا مانوسم.


#فرحناز هرندی

(#نازی_صالحی_صبور)


با خودم گفتم:

قرار نیست همه آدم هایی که وارد زندگیت میشن؛ سهمی تو خوشبخت شدنت داشته باشن.

خودت  پایه های خوشبختی زندگیت رو بساز

 با افکار مثبتت

با روحیه عالی

با اعتماد به نفس قوی

بدبختی هاتو با بی اعتنایی تحقیر کن

خودت رو  بدون ترس بشناس 

شهامت داشته باش واسه درست زندگی کردن

هر چند سخته اما بجنگ  با دشمنی که تو ذهنت، افکار مثبتت رو هدف قرار داده

هیچ فکر کردی این خودش میشه اوج خوشبختی!!


چند وقته.

قلمم رو به قصد ننوشتن به قصد خودکشی احساس زمین گذاشته بودم

یه حس زیبای درونی بهم نهیب زد :

جرات داشته باش ترسو

اگر میخوای بمیری  ایستاده بمیر.


حالا تصمیم گرفتم 

خوشبختی؛ ایستاده فکر کردن و ایستاده مردن رو تجربه کنم

همین.


با تشکر از آقای شاهین کلانتری و وب سایت عالی شون

فرحناز هرندی/صبور







شده یک شب ز غم عشق  غزلخوان بشوی

همچو عشق آفت جان، آتش بستان بشوی؟!


شده یک شب بشوی شاعر  شیرین سخنی

و به زعم غزلت؛ ساقی  رندان بشوی؟!


شده  بحری  بنویسی  تو  طویل در دل  شب

و تو در بحر طویل، غرق و پریشان بشوی؟!


شده  شعرت  بزند  چنگ  و چغانه دلِ شب

و  تو  از شور غزل، واله  و حیران  بشوی؟!


شده طرحی بکشی، نیمه ی شب بر رُخ شعر

همچو ناز عاشق  آن ؛یوسف کنعان بشوی؟!!


گر بمانی همه شب در بَرِ من همچون شعر 

همچو من رند و پشیمان و تو ویران بشوی 


شده من از غم  عشق  شاعر  و تنها  بشوم.

 مگذارم؛ نمِ  اشک بر سر مژگان  بشوی!!


 نازی صالحی (صبور)







حفظ حریم و حرمت تو خونمون جاریه

کاشکی بدونی مادر جای تو هم خالیه


زود رفتن مادران تو خونمون ارثیه

وقتی منم زود برم جای منم خالیه


واسه به یاد موندنم، عکس منو قاب کنین

بذارینش رو دیوار، اینم یه چوبکاریه


اگه که دلتنگ شدین،سر مزارم بیاین

واسم یاسین بخونین، وای که چقدر عالیه


واسه نبودن من نباید غصه دار شین

داشتن بابای خوب نهایت شادیه


فکر نکنین دل کندن، از شماها راحته

شاهد اشک "صبور" این گُلای قالیه


NaNe Nazi


عاشق که باشی.

چشم هایت را عاشقانه  روی دنیا بازمی کنی، بالشت هنوز بوی عطر فرانسوی مردانه می دهد.صدای قار قار کلاغ ها،زیباترین سمفونی دنیا را در ذهنت تداعی میکند. نگاهت مهربان است،آنقدرررر که دلت می خواهد مادر تمام جوجه گنجشک های دنیا باشی و فریاد بزنی: "سلام صبح تون بخیر جوجوهای مامانی من". 

به آیینه که نگاه می کنی هنوز همان دختر شانزده ساله  زیبایی را میبینی که عاشق پوشیدن شلوار پانک و کفش اسپرت سفید است.موهایت را دم اسبی می بندی ،خط ها و چروک های صورتت را زیر کرم پودر می پوشانی و ناخن هایت را با وسواس بیشتری لاک می زنی.

میان تنهایی و سکوت ،میز صبحانه ات را مثل همیشه، دو نفری و با سر و صدا می چینی.

با آهنگی ملایم ،برای چشم هایی که در قاب به تو خیره اند آرام می رقصی و تمام روز را بر روی صندلی متحرک برای  صدمین بار " کلیدر " می خوانی و لذت می بری.

عاشق که باشی دوست داری ماه را مثل برکه در بغل بگیری، تک تک ستاره ها را ببوسی به گربه ی سیاه روی دیوار شب بخیر بگویی و منتظر لالایی جیرجیرک ها شوی. 

عاشق که باشی دست در گردن بالشی می اندازی که آغشته به عطر فرانسوی مردانه ست ، بستر تو نرم ترین آغوش دنیا می شود و خواب هایت شیرین ترین و عاشقانه ترین رویاها.

عاشق که باشی

نازی صالحی/صبور



چقدر شاعر شدم امشب

میان کودتای مردم تب ریز چشمانت


گریزانم از آن جنبش

که جنباند، انقلابی را

به پایِ پایه هایِ این جمالِ دین


به یغما رفته ایمانم

کجاست آن ناصرِ دینم

که چشمان سیاهم را

قجر بانو خطاب کرده؟!


چه استبداد و بیدادی!

در این تحریم تن با او

نفهمیدم چرا.

.

.

دلِ مشروطه خواهم را

بدون مرز و قانون

انتخاب کرده!


عجب دستان قزاقی!

درست مثل رضاخان بود

کشید چادر ز احساسم

و کاری کرد با عقلم

که پیش چشم بد مستش

دلم، کشف حجاب کرده


عجیب ست!

ترک من، چای را

چرا بعد از دو عهد داغ

به جای قهوه ی چشمم

شکربار انتخاب کرده



بیا خان زاده ی شعرم

ببین.

میرزای اشعارم

دوباره انقلاب کرده

در این سردی دوران ها

خزان و بهمنِ تن را ، درون التهاب کرده



چقدر شاعر شدم امشب

میان کودتای مردم تب ریز چشمانت




#جنبش#مشروطه خواه#میرزای شیرزای#قیام مردم تبریز#جمال الدین#ناصرالدین# عهدنامه ی ترکمنچای#تحریم تنباکو#رضاخان#کشف حجاب


با احترام ناز بهمن 96

فصل عاشقانه های درباری


یا شافی

در گذر از خاطره ها

وعده گاه عشق!
کنار حوض فیروزه
همان میعاد هر روزه
لمیده روی تختی شاد
قیژ قیژ خنده اش
چون مستی پیران فرسوده.
نگاهم خیره در چشمان مخمورت
و من محوِ خمارِ چشمهء نورت.
چه زیبا  مینشست
مُهر لبهایت
سر سجادهء پیشانی ام
و من سجده به محراب دلت.

چو می رقصید زلفم
در آغوش نسیم مست
غمی ویران کننده موج می زد
در آوازت
و میخواندی برای زلفِ رقصانم
مده بر باد،،مَکن بنیاد
مده طره چنین بر باد
مکُن خانه خرابم،خانه آباد.
و من سرمست از.
حزن دل انگیز نوایت
می سپردم زلف را
مست و بی پروا
در آغوشِ نسیمِ مست
غافل از رنج و دردِ فرداها
.
.
.
سالهاست که رفت آنروزها
همه ی مستی و شور و غوغا
منم و بستر سردِ دردی
بسترم تختِ نمورِ سردی
عقربک خیمه زده بر جانم
همچو یک شمع ضعیف بر بادم
وای نیست نشان
زآن همه خرمن زلف
آتش افتاده به این پیکر من
لحظه لحظه
میخورد درد مرا
تار به تار
میکِشد زلف مرا.
جای هر تار
بذری از شاخه آن عقربک ست
جای سنجاقک سر
شاخه ی درد همان عقربک ست
وای از آن خرمن ِ من
همه بر باد برفت
رقص طره ،همه از یاد برفت
عقربک،، گیس ندارم که دهم بر بادی
عقربک،،یار ندارم که کَنم بنیادی
دلبرک جان بستان از نازی
عقربک سر برسان این بازی
.
.
رودِ خون شد همه بر باد فنا
شده دردی، همه یارم  به خدا
می روم زود از این جمع شما

می سپارم همه تان دست خدا


تقدیم به آنانکه با سرطان دست و پنجه نرم می کنند.


فرحناز هرندی



هر شنبه پشت سرم،جمعه ای جا مانده در غبار

  باز می نشیـــنم تمام هفته  را در انتـــــــــــظار

 

شرمنده ام آقاسلام.مطلــــــب تازه ندارم

 تمام حرف دلم،، همان درد کهنهء  در  انتــــــظار

 

 

صبور بهار94


امشب صدایی سرد می آید

از سمت گوری که مرا خوانده


هس هس!

نفس هایم!!

 ن ف س هایم

ن   ف   س هااا.

به به دهان گور باز است

در انتظار بلع اندام است

با چشم باز و خسته و خاکی

در انتظار یک نفس هستم

نه!

هس هس !

نفس هایم نمی آیند

مرگ است که چنگ انداخته بر جانم.

آرام می خوابم میان خاک

آرام می میرم  در خویش


حالا نفس هایی که می آیند

محض تسلای دل مرده

حالا منم مرده میان خاک

حالا  حسابم پاکه پاکه پاک


فرحناز هرندی






من از دیار کویر 

از تبار سهیل


تو از دیار حریر

از تبار هلال.


با عجله خود را به جایگاه  رساند، نزدیکترین جای خالی را انتخاب کرد، بی صبرانه و مشتاق در انتظار اجرای باشکوه استاد عاشیق علیشاه نشست. هیچ چیز مانع غوطه ور شدن او در کابوس‌های شبانه‌اش نمی شد، بی توجه به همهمه و شلوغی اطراف غرق بود در گذشته، که ناگاه با تشویق و کف زدن های حضار به محض ورود استاد علیشاه با آن چهره جذابِ معنوی و قامتی بلند در لباسی زیبا و خاص عاشیق‌ها و سازی که در دست داشت، خود را از دل کابوس ها بیرون کشید.

با نوای گرم و دلنشین استاد، نسیم عشق در کوچه پس کوچه‌های خاطراتش دوباره وزیدن گرفت.

استاد ساز را به شانه‌اش تکیه می‌داد و  می‌سرود 

و او در طول اجرا، تکیه بر عصای بلورین اشک ها داشت.


"اوتورسون عالِملَر، یازین قاضی لار

لعنت بو دنیانین ایشینه گلسین

منی یاردان یاری مندن آییران

حاققین بلاسینین بشینه گلسین"


آری عالمان بنشینند و قضات بنویسند که لعنت بر این کار دنیا که مرا از یار و یار را از من جدا کرد. طنین سوک ساز،  همراه با نوای غم انگیز استاد او را به هبوط دردناک می‌کشاند و خاطره ی تلخ جدایی در آن غروب غم انگیز گلستان باغی و سنگینی بار هجرانی که  او را از پای درآورده بود را زنده می کرد.

زیر لب آرام زمزمه می‌کرد و اشک می ریخت:

و من سوختم

هم از غم عشق، هم از هجر یار.

گیج عطر نوایی می‌شد که ارمغان تاوریژ بود در عهدی دور. 

گم شدن در کوچه‌های همدم رشادت امیرخیز،

عطشی بود که از هبوط در وی زاده شده بود و جوابگوی این عطش بی پایان رایحه مست کننده ی قیزل گول‌های زیرزمین بی بی ناز و پاشویه ی شعر بود.


محو اعجاز و تبحر سرانگشتان استاد بود.

می دید که عشقش ایستاده در بن بست خاطرات،

آنجایی که هیچ راه فراری نبود

در میان حصاری از 

حسرت دیروزهایی که با هم سر کرده بودند.


"من قوربانام آلاگوزلر مستینه

قراملک گیردی جانین قصدینه

من اولنده اصلی گلسین اوستومه

آغلاسین صداسی گوشوما گلسین"


در خیالش مرور می کرد:

فدای چشمهای مستت شوم 

که قراملک ما کوه اندوه و بی خبری بود 

که قصد جانم را کرده بود.

نبودنت، زمستان سختی بود .

مثل زمستان های سرد و سخت آن روزهای تبریز. 

چه کابوس هایی که بی تو گذراندم.

.

.

سالهاست که مرده بود و دنج ترین گوشه ی دل را به تاوریژ سپرده و میان قبر کابوس‌های شبانه‌اش، صدای گریه ی مرغ عشق‌های خانه ی بی بی ناز و نقش گندمگون خیال  او را، درو می کرد.



"خان کرمی قیصریه ده بولارسوز

چاره سیز دردینه چاره قیلارسوز,

آی جماعت منی نه اوچون قینارسوز

منی قینییانین باشینا گلسین"


 الهه ی نازش را به سادگی می‌پرستید در میان مردمانی که شرط بسته بودند بر سر مردن عشق در دل. سالها آوازه ی پیچیدن پیچک یادش بر پیکره ی شیشه ای قلب نازکش، آنچنان در کوچه های پس کوچه های شهر پیچیده بود که همان هایی که مدام در گوشش زمزمه می‌کردند دوستت ندارد؛

 پشیمان شدند از این شرط بستن.

سال ها می‌گذشت از آن روزها و او هنوز دیوانه‌وار دوستش داشت.


استاد علیشاه می‌نواخت و می‌سرود 

و او آرام رها می‌شد

در کوچه پس کوچه های باریک و بلند قراملک. 

تبدار، زمین می‌خورد روی سنگفرش‌های ناهموار،

و  نگاهش قد می کشید 

در میان دیوارهای گلی سر به فلک کشیده.

روییدن و گم شدن در دلواپسی‌ها را تماشا می‌کرد

 و به گذشته حسادت .


در کوچه های مه گرفته شهر دوباره جاری  شد 

رد  پای باران را گرفت

و رسید به انتهای کوچه ی ساده ی دلدادگی.

با خود اندیشید:

کاش راه بازگشتی بود

کاش می‌شد برگردم از راهی که یادم نیست.

 کاش می‌شد از چشمهایم راه را پرسید 

افسوس

که دهان چشمهایم پر از فریاد خاموشی‌اند و غبارآلود!


استاد گرم سرودن عشق سوزان کرم و اصلی و  گونه هایش گرم رقص اشک ها.

دوباره میان کابوس هایش خوابید. خانه ای خریده بود حوالی گلستان باغی، نزدیک قهوه خانه عاشیقلار. 

گرفتار طلسم عشق شده بود و سراپای وجودش آتش بود. در گوش چکاوک‌ها زمزمه می‌کرد: روزی که رازمان فاش شود بغض تمام ابرها می ترکد و سیل غم مان شعله ور خواهد کرد آتش عشق عشاق را.


اجرای استاد عاشیق علیشاه به پایان رسیده بود، با صدای سوت و تشویق حضار، آتش وجودش را خسته و آرام از میان خاکستر کابوس‌ها بیرون کشید . دلش می‌خواست دوباره برمی‌گشت به چله پیش و در پناه کوه حیدر بابا دست در گردن عشقش می‌انداخت و عاشقانه ها را دوباره در گوشش زمزمه می کرد:


تو از دیار تب‌ آتشین

گرم تر از دوزخی یان هبوط


من از برهوت کویر

ایستاده بر بهمن سقوط


شبی به یادماندنی در محضر استاد(موزه ریاست جمهوری)

سپاس از *استاد عاشیق احد ملکی علیشاه * (پژوهشگر برجسته موسیقی نواحی ایران )

به پاس همراهی ارزشمندشان

با احترام ناز//تیر 96


خسته از دویدن ها

خسته از بیهوده پرسه زدن میان مرزها

خسته از صبوری کردن ها

در سکوت نشسته ام 

به تماشای سایه ی وهم آلود خویش


مجهولی جاهلم

با جهانی مملو از جبر


شاعری قاتل

که سربریده سر تمام  "ش عر"هایش را


در آغوش گرفته  تمام تنهایی خویش را

و حدیث تلخ بغض و حجم مرگ آوری از ندامت را سبک سنگین می کند.




فرحناز هرندی




گاهی دلم می خواهد دنج ترین گوشه ی جهان از آن من باشد

خودم را تنگ در آغوش بگیرم و های های بگریم  بر تمام تنهایی خودم

بر تمام لحظه هایی که بی مقصد و بی هدف دویده ام

بر باختن و فرو پاشیده شدنم

فارغ از هیاهوی آدم ها، بخندم، گریه کنم، سکوت کنم، فریاد بزنم.

بدوم بدوم بدوم بدوم تااااااااااااااااااااااااااا.


آاااه بی خیال آدم ها!

بی خیال دنج ترین گوشه ی جهان!

روزهاست که در خویش مرده ام

 دوباره فرو می روم در لاک  تنهایی ام

دلم آغوش می خواهد از جنس خدا.


فرحناز هرندی/صبور


گاهی دلم می خواهد دنج ترین گوشه ی جهان از آن من باشد

خودم را تنگ در آغوش بگیرم و های های بگریم  بر تمام تنهایی خودم

بر تمام لحظه هایی که بی مقصد و بی هدف دویده ام

بر باختن و فرو پاشیده شدنم

فارغ از هیاهوی آدم ها، بخندم، گریه کنم، سکوت کنم، فریاد بزنم.

بدوم بدوم بدوم بدوم تااااااااااااااااااااااااااا.


آاااه بی خیال آدم ها!

بی خیال دنج ترین گوشه ی جهان!

روزهاست که در خویش مرده ام

 دوباره فرو می روم در لاک  تنهایی ام

دلم آغوشی می خواهد از جنس خدا.


فرحناز هرندی/صبور


جایی خواندم:

"بعضی آدم‌ها، ناخواسته همیشه متهم‌اند.

همیشه مقصرند

بخاطر سکوتشان، مهربانیشان .

گذشتشان، بی‌کینه بودنشان .

کمک نخواستنشان، بی‌آزار بودنشان

و از همه بدتر اینکه

خوبی‌هایشان، زود فراموش می‌شود .!"

و ناخواسته دلم گرفت

احساس کردم چقدر شبیه وصف حال این روزهای من است

شاید مهربان نباشم

اما همیشه متهمم به تقصیری نابخشودنی

و خوبی هایم تعبیر شد به نیرنگ و دسیسه

روزهاست که روح پیر و افسرده ام را 

بر دوش تنهایی  گذاشته؛ زار و خسته، 

دالان های تاریک و کسل کننده ی زندگی را طی می کنم.

کاش راهی از نور از سمت آسمان به روی دنیای تاریک و تیره ام 

باز شود تا روح پیر و افسرده ام را نه به خاک، تا به آسمان بسپارم.

فقط تویی که همیشه پناه لحظه های بی پناهی ام بوده ای

پناهم باش

دوستت دارم خدا

‎همین



پ.ن

درست یک سال است که در خویش مرده ام

به جرمی ناخواسته

کاش به  نفس حق زنده شوم

فرحناز هرندی/صبور


دیشب صدای پای اش را

بر مرزهای عریان تن

می شنیدم

در دالان ها و دهلیزها

صدای طبل هایی کر کننده 

گوش جان را می خواشید و من.

لذت می بردم از این خراش های کر کننده

چون کولیان مست و بی پروا

در زفافی سرد

عروس عریان تن را

به حجله گاه اجل سپردم

چیزی نمانده بود تا پارگی بکارت روح

که دستانی از نور 

مرا بیرون کشید از آغوش مرگ

و من!! 

عروس ناکام هر شبه ی این حجله گاه سرد

نشسته ام  به انتظار لباسی سپید

نشسته به انتظار بختی(مرگ) باز


فرحناز هرندی//صبور


#کودکان_کار

#بزرگ_مردان_کوچک



یک شبی خوابی مرا بیدار کرد

خواب بودم، "هو" مرا هوشیار کرد

 

بر سر هر چهار راه زندگی

در کمال خفت و شرمندگی

می فروختم طاعتم را با ریا

دلخوش لطف و نگاه کبریا

 

ناگهان

ناگهان یک خودرویی از نور رسید

وای خدا بود.

ابروانش هم سپید!

 

نرم زدم بر شیشه اش

ای خدا! یکدم نگه دار وُ نمازم را بخر

پینه پیشانی وُ سجاده ام؛ روزه ام؛ راز و نیازم را بخر

 

شیشه اش پایین نمی آمد خدا

التماسش کردم وُ ای خدا وُ یا خدا

 

با نهیبی شیشه را پایین کشید

چشم هایم غیرِ قهر چیزی ندید

 

دور شو عابد پر مدعا!

جسم و جانت، بسته به شرک و ریا

 

یادت از روزی بیاید.

کودکی خشکیده لب؛ پا؛ با دلی پر حسرت و اندوه و تب

: خاله دستمال می خری؟!

چند روزی ست نان نخوردم خاله جان

خاله از درد نداری نا ندارم

ساق هایم! ساق هایم! آااه گز گز می کنند

نانجیبی سیلی ام زد

گوش هایم! گوش هایم! آااه وز وز می کنند

خاله تب دارد تنم

خاله بابایی ندارم خاله جان!

 

یادت آمد؟!!!

فکر این بودی نمازت دیر شده

فکر نکردی زیر این گردون گرد

طفل خُردی در میان دردهایش، پیر شده

 

شیشه ات پایین نیامد!

بی تفاوت رد شدی

 

درد دل داشت؛ درد ساق و درد نان

بر نداشتی دردی وُ

از روی پایش رد شدی

نامهربان!!

 

تا رسیدی مسجد وُ

فکر پینه بستن پیشانی وُ

در میان حمد و سوره فکر نان و سفره وُ

 

فکر تو تا هر کجا می خواست؛ دور شد

از من و از طاعت و از رکن و دین هم دور شد

 

این نماز و روزه، بی انسانیت

بدتر از هر کفر و نافرمانی ات

 

بغض گلویم را فشرد

ای خدا، بس کن که من شرمنده ام

تو خدایی و کنون من بنده ام

گر خطا کردم ببخش و عفو کن

من ریاکار. اشتباهم محو کن

 

حال می فهمم که من آلوده ام

ناسپاسی و ریا شالوده ام

تو ببخش و

 

تا به خود من آمدم .او دور شد

بد شکست پای دلم

حس و غرورم کور شد.

 

خواب بودم او مرا بیدار کرد

گیج بودم او مرا هوشیار کرد

 

اشک هایم،

اشک هایم.

آااه دستمالم کجاست؟!!

 

می زند بر شیشه نم نم مثل باران

: خاله دستمال می خری؟!!

: میخرم دردت به جانم میخرم

دردهایت؛ غصه هایت؛ رنج هایت میخرم.

 

تقدیم به کودکان یتیم کار، تقدیم به بزرگ مردان کوچک کار.

فرا رسیدن ایام سوگواری یتیم نواز عالم، مولای متقیان حضرت علی (ع) بر تمامی شیعیان جهان تسلیت باد.



#فرحناز_هرندی_صبور 


#کودکان_کار

#بزرگ_مردان_کوچک



یک شبی خوابی مرا بیدار کرد

خواب بودم، "هو" مرا هوشیار کرد

 

بر سر هر چهار راه زندگی

در کمال خفت و شرمندگی

می فروختم طاعتم را با ریا

دلخوش لطف و نگاه کبریا

 

ناگهان

ناگهان یک خودرویی از نور رسید

وای خدا بود.

ابروانش هم سپید!

 

نرم زدم بر شیشه اش

ای خدا! یکدم نگه دار وُ نمازم را بخر

پینه پیشانی وُ سجاده ام؛ روزه ام؛ راز و نیازم را بخر

 

شیشه اش پایین نمی آمد خدا

التماسش کردم وُ ای خدا وُ یا خدا

 

با نهیبی شیشه را پایین کشید

چشم هایم غیرِ قهر چیزی ندید

 

دور شو عابد پر مدعا!

جسم و جانت، بسته به شرک و ریا

 

یادت از روزی بیاید.

کودکی خشکیده لب؛ پا؛ با دلی پر حسرت و اندوه و تب

: خاله دستمال می خری؟!

چند روزی ست نان نخوردم خاله جان

خاله از درد نداری نا ندارم

ساق هایم! ساق هایم! آااه گز گز می کنند

نانجیبی سیلی ام زد

گوش هایم! گوش هایم! آااه وز وز می کنند

خاله تب دارد تنم

خاله بابایی ندارم خاله جان!

 

یادت آمد؟!!!

فکر این بودی نمازت دیر شده

فکر نکردی زیر این گردون گرد

طفل خُردی در میان دردهایش، پیر شده

 

شیشه ات پایین نیامد!

بی تفاوت رد شدی

 

درد دل داشت؛ درد ساق و درد نان

بر نداشتی دردی وُ

از روی پایش رد شدی

نامهربان!!

 

تا رسیدی مسجد وُ

فکر پینه بستن پیشانی وُ

در میان حمد و سوره فکر نان و سفره وُ

 

فکر تو تا هر کجا می خواست؛ دور شد

از من و از طاعت و از رکن و دین هم دور شد

 

این نماز و روزه، بی انسانیت

بدتر از هر کفر و نافرمانی ات

 

بغض گلویم را فشرد

ای خدا، بس کن که من شرمنده ام

تو خدایی و کنون من بنده ام

گر خطا کردم ببخش و عفو کن

من ریاکار. اشتباهم محو کن

 

حال می فهمم که من آلوده ام

ناسپاسی و ریا شالوده ام

تو ببخش و

 

تا به خود من آمدم .او دور شد

بد شکست پای دلم

حس و غرورم کور شد.

 

خواب بودم او مرا بیدار کرد

گیج بودم او مرا هوشیار کرد

 

اشک هایم،

اشک هایم.

آااه دستمالم کجاست؟!!

 

می زند بر شیشه نم نم مثل باران

: خاله دستمال می خری؟!!

: میخرم دردت به جانم میخرم

دردهایت؛ غصه هایت؛ رنج هایت میخرم.

 

تقدیم به کودکان یتیم کار، تقدیم به بزرگ مردان کوچک کار.

فرا رسیدن ایام سوگواری یتیم نواز عالم، مولای متقیان حضرت علی (ع) بر تمامی شیعیان جهان تسلیت باد.



#فرحناز_هرندی_صبور 




 نازی

دارم نگاه می کنم و چیزها در من می روید. در این روز ابری چه روشنم. همه رود های جهان به من می ریزد. به من که با هیچ پر می شوم. خاک انباشته از زیبایی است. دیگر چشم های من جا ندارد. چشم های ما کوچک نیست. زیبایی کرانه ندارد.

به سایه تابستان بود که تو را دیدم و دیروز که نامه ات رسید هنوز شیار دیدنت روی زمین بود و تازه بود. در نیمروز شمیران» از چه سخن می گفتیم؟ دستهای من از روشنی جهان پر بود و تو در سایه روشن روح خود ایستاده بودی. گاه پرنده وار شگفت زده به جای خود می ماندی.

نازی، تو از آب بهتری. تو از ابر بهتری. تو به سپیده دم خواهی رسید. مبادا بلغزی. من دوست توام و دست تو را می گیرم. روان باش که پرندگان چنین اند و گیاهان چنین اند. چون به درخت رسیدی به تماشا بمان. تماشا تو را به آسمان خواهد برد. در زمانه ما نگاه کردن نیاموخته اند و درخت جز آرایش خانه نیست و هیچ کس گلهای حیاط همسایه را باور ندارد. پیوندها گسسته. کسی در مهتاب راه نمی رود و از پرواز کلاغی هشیار نمی شود و خدا را کنار نرده ایوان نمی بیند و ابدیت را در جام آب خوری نمی یابد.

در چشم ها شاخه نیست. در رگ ها آسمان نیست. در این زمانه درخت ها از مردمان خرم ترند. کوه ها از آرزوها بلند ترند. نی ها از اندیشه ها راست ترند. برف ها از دلها سپیدترند.

خرده مگیر. روزی خواهد رسید که من بروم خانه همسایه را آب پاشی کنم و تو به کاج همسایه سلامکنی و سارها بر خوان ما بنشینند و مردمان مهربان تر از درخت شوند. اینک رنجه مشو اگر در مغازه ها پای گل ها بهای آن را می نویسند و خروس را پیش از سپیده دم سر می برند و اسب را به گاری می بندند. خوراک مانده را به گدا می بخشند. چنین نخواهد ماند.

بر بلندای خود بالا رو و سپیده دم خود را چشم براه باش. جهان را نوازش کن. دریچه را بگشا. پیچک راببین. بر روشنی بپیچ. از زباله ها رو مگردان که پاره حقیقت است. جوانه بزن.

لبریز شو تا سرشاری ات به هر سو رو کند. صدایی تو را می خواند. روانه شو. سرمشق خودت باش. با چشمان خودت ببین. با یافته خویش بزی. در خود فرو شو تا به دیگران نزدیک شوی. پیک خود باش. پیام خودت را بازگوی. میوه از باغ درون بچین. شاخه ها چنان بارور بینی که سبد ها آرزو کنی و زنبیل ترا گرانباری شاخه ای بس خواهد بود.

میان این روز ابری من تو را صدا زدم. من ترا میان جهان صدا خواهم کرد و چشم براه صدایت خواهم ماند و در این دره تنهایی تو آب روان باش و زمزمه کن. من خواهم شنید.

 

از: سهراب سپهری

تهران، 6 فروردین 1342



تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها